خاطرات دنیز کوچولو،دریای عشق مامان و باباش

روزی ک فهمیدم باردارم

1398/4/20 0:10
نویسنده : مامان هانیه‌
44 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عشقه مامان...سلام ب روی ماهت تمام وجود مامان دارو ندارم....خداروشکر ک تورو دارم

منو بابایی تو اتاقی ک الان اتاقه تو شده خوابیده بودیم باباخسته بود و شب میخواست بره سره کار منم خسته بودم ی حس خاصی داشتم دلم یطوری بود انگار داشت یچیزای ب من وحی میشد....

بابایی خسته و خواب بود یه لحظه بابایی رو ازپشت بغل کردم و تو ذهنم اومد کاش منوبابا سه نفر میبودیم....کمی استراحت کردم و باباروبیدارکردم رفت سره کار دوازده شب بود مامان جون پیشمون بود اومد پیشم خوابید ک تنهانباشم و نترسم اخه مامانی خیلی از تنهایی و تاریکی میترسه و خوابیدیم...صبح ساعت هشت با ی تکون توی شکمم از خواب پریدم و دستمو روی شکمم گذاشتم ب مامان جون گفتم و زود رفتیم دکتر تست خریدم و آزمایش هم دادم ۷/۸/۹۶ بود تستو ندونسته خراب کردیم فک کردم دیگه درست نیست کنارش گذاشتم یهو دیدم دو تا خط انداخته و نم نم بارونی شروع شد...گریه و خندم قاطی شده بود ولی چون بیرون تو حیاط بیمارستان روی صندلی بودم جلوی خودمو گرفتم ولی دیگه از بودنت مطمعن بودم و چقدر خوشحال بودم ...


گرسنم بود منو مامان جون رفتیم ساندوبچ فلافل با دوغ خوردیم و رفتیم خونه مادری تا بعداز ظهر ک جواب آزمایش خون حاظر بشه....

.

.

.

دراز کشیده بودم تو اتاق ک مامان جون با خوشحالی و روی باز اول گفت ن حامله نیستی بعد خندید و گفت فدات بشم داری مامان میشی😍😍😍😍

.

.

مرسی ک منو مامان کردی ماهی کوچولوی مامانی

.

.

چندروز تو فکر بودم ک چجوری این خبره خوبو ب بابایی بدم بازم مینویسم برات فعلا بوس بوس قشنگترینم

۷/۸/۱۳۹۶
پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)