خاطرات دنیز کوچولو،دریای عشق مامان و باباش

روزی ک فهمیدم باردارم

سلام عشقه مامان...سلام ب روی ماهت تمام وجود مامان دارو ندارم....خداروشکر ک تورو دارم منو بابایی تو اتاقی ک الان اتاقه تو شده خوابیده بودیم باباخسته بود و شب میخواست بره سره کار منم خسته بودم ی حس خاصی داشتم دلم یطوری بود انگار داشت یچیزای ب من وحی میشد.... بابایی خسته و خواب بود یه لحظه بابایی رو ازپشت بغل کردم و تو ذهنم اومد کاش منوبابا سه نفر میبودیم....کمی استراحت کردم و باباروبیدارکردم رفت سره کار دوازده شب بود مامان جون پیشمون بود اومد پیشم خوابید ک تنهانباشم و نترسم اخه مامانی خیلی از تنهایی و تاریکی میترسه و خوابیدیم...صبح ساعت هشت با ی تکون توی شکمم از خواب پریدم و دستمو روی شکمم گذاشتم ب مامان جون گفتم و زود رفتیم دکتر تست خریدم و ...
20 تير 1398
1